قهوه....

ورق...

حافظ....

سیگار...!!!

چقدر دنبالت بگردم...!

میدانم دیوانه ام میدانی...

تو بخند....

که من دیوانه همین خنده هایت شدم...!

 

 

 

این خصلت آدمیزاده....!

 گاهی اوقات  اسیر سرنوشت میشن....

تسلیم میشن در برابر اون چه که نمی خواهند...

قبول می کنند اون چه رو که نمی تونن تحمل کنن!!!

می پذیرند تلخ ترین اتفاقات زندگی شون رو....

باهاش کنار میان....

به زندگی شون ادامه میدن...

گاهی اوقات دلتنگی.... و باز ادامه....

این خصلت آدمیزاده....

به هر چیزی که پیش میاد عادت میکنه....

یه کم تلاش میکنه اما اگه نشه....میگذره...

این خصلت آدمیزاده...

اما

ای کاش منم آدم بودم....!!!!!!!!!

گاهی اوقات انقدر دلتنگ میشم که خندم میگیره...

باور میکنی؟

دارم می خندم....!!

از این همه دوست داشتن....

از این همه احساس....

از این همه انتظار و سکوت....

خندم میگیره از این همه عشق!!!

می ترسم کسی نه خودت را ! ...
که دوست داشتنت را ...

از من بگیرد !! ...

دستم
به تو که نمی رسد،
فقط حریف واژه ها می شوم !
گاهی،
هوس می کنم،
 تمام کاغذهای سفید روی میز را،
از نام تو پرکنم …
تنگاتنگ هم،
بی هیچ فاصله ای !!
از بس،
که خالــی ام از تو …
از بس،
که تو را کـم دارم …
آخر مگرکاغذ هم،
زندگی می شود ؟

نگاهم خشک شد به در... 

نمیای؟؟؟؟

دیگه گریم نمیگیره....

بی حسم....

نمیای؟؟؟؟


برای تو ...تا باور کنی!!!!

هیچ گاه باور نکردی حقیقت بودنم را....

همیشه هست هایم در سایه گاهی پنهان بود....

نخواستی که خودم باشم!!!

خواستی باشم ...اما آن که تو می خواستی

دیگری را.... و نه من را....

ای کاش باور میکردی حقیقتم را ...

تا دنیا را برایت دیگرگون میکردم.....

چرا گم شدي ؟!؟!؟

چرا پيداي پيدا گم شدي؟؟؟؟

چه بگويم از دلتنگي هاي شبانه ام...

بهانه هاي گاه و بيگاهت ....

بدون تو بودن را هيچ وقت نخواستم...!

باز هم اسفند ماه...

خانه دلم را خانه تكاني نمي كنم

مي ترسم حتي غباري از خاطراتت از ذهنم پاك شود...

بدون تو بودن را هيچ وقت نخواستم....!

چرا گم شدي؟؟؟؟

تا كي بگردم؟

كجا را بگردم؟؟

تو كه هستي.....پس چرا گم شدي؟!؟!؟

من چشمهایـــم را بستم و تو قایــم شدی ..

من هنـــوز روزها را می شــمارم!..

و تـــو پیدا نمیشوی !..

یا من بازی را بلــد نیستم !

یا تو جر زدی !

می خواهم عمرم را
با دست های مهربان تو اندازه بگیرم
برگرد!
باور کن
تقصیر من نبود
من فقط می خواستم
یک دل سیر برای تنهایی هایت گریه کنم
نمی دانستم گریه را دوست نداری
حالا هم هروقت بیایی
عزیز لحظه های تنهایی منی
اگر بیایی
من دلتنگی هایم را بهانه می کنم
تو هم دوری کسانی که دور نیستند
در راهند
رفته اند برای تاریکی هایت
یک اسمان خورشید بیاورند
یادت باشد
من اینجا
کنار همین رویاهای زودگذر
به انتظار امدن تو
خط های سفید جاده را می شمارم