توي اينترنت داشتم سرچ مي كردم كه يه دفعه چشمم به يه كلمه خورد...

سرم رو اوردم جلو و دوباره خوندمش (( وبلاگ)) !!!!!

هجوم خاطرات و هيجانات جواني!!!!!!

صفحم رو باز كردم....ياد اون روزها كه اين صفحه همه دنيام بود....آرامشم بود....سنگ صبورم بود....گوش شنوام بود...!

آخ كه روزگار چقدر زود ميگذره...دنيا منتظر من و امثال من نميمونه... مي گذره و مي گذره

يه روزايي فكر مي كردم من منتظرم دنيا هم منتظره منه ....اما حالا كه تارهاي سفيد توي موهام مي رقصن و چشمام كم كم داره بازي درمياره واسم ميبينم كه نه دنيا منتظر نمي مونه!!!!

واي كه چقدر دلم تنگ شده بود واسه اين صفحه سفيد و اين دكمه هاي كيبورد...

چقدر دلم مي خواد مثله اون روزها عاشق باشم!

چقدر دلم واسه بي قراري هاي گاه و بيگاهم تنگ شده...

چقدر دلم جواني مي خواد....

چقدر دلم شب بيداري ها و روزگردي ها توي خيابون انقلاب رو مي خواد....

دلم خيالبافي مي خواد....شعر مي خواد.... كافه مي خواد....!

چقدر دلم تو رو كم داره....

چقدر تو نيستي توي روزگارم....

چقدر دلم خسته است...!

چقدر بي تفاوت قدم مي زنم اين روزها توي خيابون

چقدر اين روزها بي تفاوت شدم به بوي عطر عابرها...!

چقدر دور شدم از خودم...

چقدر از كوه دور شدم....!

چقدر ساكت شدم.....سكوت!

يادته هميشه  واسم اون شعر رو مي خوندي؟؟؟؟

"من و سكوت محال است،سكوت عين زوال است، سكوت يعني مرگ!!!!"

سكوت...! چقدر من و سكوت به هم ميايم اين روزها....!

چقدر حرفاي ناگفته دارم كه گفتنش واسم مهم نيست....

چقدر بي تفاوتم اين روزها به موسيقي....

چقدر تغيير كردم مني كه از تغيير متنفر بودم يه روزي....

چقدر تو رو كم دارم...!!!