گفتم: «بمان!» و نماندی! رفتی، بالای بام آرزوهای من نشستی و پایین نیامدی! گفتم: نردبان ترانه تنها سه پله دارد: سکوت و صعودُ سقوط! تو صدای مرا نشنیدی و من هی بالا رفتم، هی افتادم! هی بالا رفتم، هی افتادم... تو می دانستی که من از تنهایی و تاریکی می ترسم، ولی فتیله فانون نگاهت را پایین کشیدی! من بی چراغ دنبال دفترم گشتم، بی چراغ قلمی پیدا کردم و بی چراغ از تو نوشتم! نوشتم، نوشتم... حالا همسایه ها با صدای آواز های من گریه می کنند! دوستانم نام خود را در دفاترم پیدا می کنند و می خندند! عده ای سر بر کتابم می گذارند و رؤیا می بینند! اما چه فایده؟ هیچکس از من نمی پرسد، بعد از این همه ترانه بی چراغ چشمهایت به تاریکی عادت کرده اند؟ همه آمدند، خواندند، سر تکان دادند و رفتند! حالا، دوباره این من و ُ این تاریکی و ُ این از پی کاغذ و قلم گشتن1
گفتم : « - بمان!» و نماندی! اما به راستی، ستاره نیاز و نوازش! اگر خورشید خیال تو اینجا و در کنار این دل بی درمان نمی ماند، این ترانه ها در تنگنای تنهایی ام زاده می شدند؟
+ نوشته شده در دوشنبه ۶ آذر ۱۳۸۵ ساعت ۱۲:۵۷ ب.ظ توسط انتظار
|
کنون چه کنم با خطای دلم.... گرم برود آشنای دلم.... به جز ره او نه راه دگر دگر نکم خطای دگر...!!