من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
قصه بی سروسامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
" چه تهیدستی ... "
ابرباورمی کرد
من درآیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه تنهایی من خوشبختی
من به اندازه زیبایی توغمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را درخور؟
هیچ
من چه دارم که سزاوارتو؟
هیچ
توهمه هستی من،هستی من
توهمه زندگی من هستی
توچه داری ؟
همه چیز
توچه کم داری ؟
هیچ ...
+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۳۸۶ ساعت ۸:۱۰ ب.ظ توسط انتظار
|
کنون چه کنم با خطای دلم....