و دوباره برگی  جدید از سرنوشت آغاز شد.برگی که ابتدای آن مشخص ولی انتهای آن نامشخص است...

و دوباره انتظاری که در پایان هر راه است...

خدایا تو را چه می شود؟؟

چگونه زندگی مرا برگ برگ کرده ای؟

چرا هر برگ  آن درست زمانی ورق می خورد که احساس می کنم خوشبختم؟

درست آن هنگام که می خواهم باور کنم که آرامش را بدست آوردم؟!!

بارها از بزرگان شنیده ام که کارهایت همه حکمتند و می دانم که اگر اتفاقی در زندگی ام می افتد

بی شک بی دلیل نیست ...

اما چه کنم که بنده ام و بی صبر

بنده ام و مغرور

بنده ام و شاکی...

خدایا تو مرا دریاب که جز تو پناهی ندارم

تو مرا دریاب که فقط تویی که می دانی چه کشیده ام در این سالها...

خدایا کمکم کن تا بفهمم آنچه را که نمی توانم باور کنم

کمکم کن تا صبور باشم در برابر عجایب...

خدایا کمکم کن تا تسلیم سرنوشت نشوم

خدایا

راضیم به رضایت...